یکی بود، یکی نبود . . . خدای مهربون توی دلمون از ما خواست برای بچههای ایران کاری کنیم. ما که میگم، چندنفر هستیم (یه وقت فکر نکنید کم هستیم!) که درس خوندن برامون خیلی راحت نبود؛ وقتی هم سنّ و سال «فینگیلیها» بودیم. «فینگیلیها» توی سرزمین «هیرو» دارن درس میخونن و زندگی میکنن؛ با پدر، مادر، مادربزرگ و پدربزرگ مهربون. البته یه خانم معلّم مهربونتر از خورشیدخانم هم دارن.